فکر نکنم عنوان دار شَم :)

خودم مِن ـهای ِ دیگران

فکر نکنم عنوان دار شَم :)

خودم مِن ـهای ِ دیگران

بیدار که شدم, تویِ سَرَم یک پرتقال وَرَم کرده بود و فولکس واگُنی, دندان هایم را سوار میکرد... به سویِ شهرِ لبخَند!!!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۹
خرداد

خواب می دیدم

یک گربه کنار فنس لم داده و چهار پنج تا بچه گربه کنارش کز کرده بودند ٫ وقتی  چشمش به من افتاد انگار لبخندی روی لبش نشست و‌ رفت! بچه هایش را گذاشت به امان خدا،انگار با نگاه به من میگفت پیش تو بمانند تا برگردم لبخندی زد و سرش را گرداند و‌ رفت! اینجای خواب را خوب حس کردم ، انگار تصاویر‌ برای تفهیم در خواب کافی  نبود٫ حس کردم ، اعتماد را از نگاهش.

نسشتم و دستم را از سوراخ های فنس به بچه گربه ها رساندم‌ ٫ از سردی بدن و موهای تنشان مور مور شدم. ناخداگاه گفتم چقدر سردین شماها!؟

ازجایم بلند شدم٫ سگش زل زد توی چشم هایم ٫دمش را به علامت آشنایی تکان میداد٫ یک هو روی دو پا بلند شد و دو دستش را گذاشت روی سینه ام ٫کم مانده بود لیسم بزند. توی دلم فکر کردم به اینکه چقدر این حیوانات به حضورم عادت‌ کرده اند‌ که با چند روز نیامدن دلشان برایم تنگ شده.

چند روز نیامده بودم!؟

 

عددی توی ذهنم نقش بست‌ که ماهیت فیزیکی نداشت اما توی ذهنم فهمیدم چند روز بود نیامده بودم. داشتم به این فکر میکردم‌ که قبل از اینکه من را ببیند بروم، قهر بودم. از آن قهرهای الکی که بیا و‌ نازم را بکش، از آن مدل های با دست پس زدن با پا پیش کشیدن.

اینجای خواب یادم رفته.فقط وقتی بهش فکر میکنم یک حس آشنا میپیچد توی قلبم.

عجیب است ولی خواب است و توی خواب هر چیز پیش می آید دیگر!

خودم را دیدم‌ که با او‌ از سنگفرشهای خانه باغ قدم زنان به سمت در ورودی می رفتیم. انگار موقع فرار کردن‌ مچم را گرفته بود. دو طرفمان باغ بود و راه باریک ال شکل که با سنگهای برجسته سنگفرش شده بود از جلوی ساختمان تا در ورودی ادامه داشت. دو‌طرف سنگفرش فنس کشیده شده بودند که فضای باغ را از ساختمان جدا میکرد و‌ مرز بین سنگفرش و‌ باغ پر بود از گل های رنگ‌ وا رنگ و گاها رونده که از سوراخ های فنس به آن سمت سرک‌ می کشیدند. قبل از اینکه از پیچ ال شکل بگذرم و از دید رسش دور شوم‌ پیدایم‌ کرده بود. یک دستش را با یک حرکت آرام انداخت دور شانه ام‌.من هم در ادامه به همان نرمی با دست چپم که در حصارش شانه هایش نبود دستش را از روی شانه ام انداختم پایین. اما دوباره حلقه شد دور شانه هایم. 

اینبار توجهی نکردم.

با اشاره سر دست چم را نشان داد و گفت حلقه ات کو؟

دستم را آوردم بالا و‌به جای خالی حلقه نگاه کردم. گفتم همان روز بهت پسش داده بودم. 

جدی شد اخم دوید توی صورتش٫ صورتی که توی خواب می دیدمش اما هیچ وقت هیچ‌ چیز ازش یادم نمی ماند٫ انگار اصلا صورتی در کار نبود٫ اما می دیدمش. این هم یکی دیگر از خاصیت خواب هایم بود.

نمیدانم چه شد اما خودم‌را دیدم که بی تفاوت به سمت در ورودی می روم و او‌ که با صدای تغریبا بلندی داد میزد ماشین رو نبره با خودش.

سویچ را از جیبم در آوردم و به دست کسی دادم که یادم نمی آید کی بود،

دو نفر در این باغ مشغول به کار بودند.

یک باغبان و یک مرد از تبعه افغان با پشت خمیده که همیشه لباس مشکی میپوشید٫ پشتش قوز داشت اما تیز و بز بود.

حرف نمیزد و همیشه ی خدا یک چیزهایی توی دستش بود که از این طرف به آن طرف در حال جابجا کردنشان بود. نقش یک سیاهی لشکر را داشت در خوابهایم.

فکر میکنم سوئیچ ها را همانطور که به سمت بزرگراه چسبیده به باغ میرفتیم تحویل او دادم. بدون اینکه لحظه ای بایستم یا تردید کنم.

خواستم از عرض خیابان رد شوم و آن سمت جلوی اولین ماشین را بگیرم و هرچه زودتر دور شوم اما ماشین ها بوق زنان از کنارم رد میشدند و مانع ام میشدند.

دو سه باری با بوق های ممتدد ماشین هام چند قدم به عقب برگشتم اما بالاخره از عرض خیابان رد شدم. با صدای بوق ماشینها دنبالم دویده بو.یک چیزهایی میگفت که یادم نیست. انگار اصلا صدایش را  نمی شنبدم و فقط صدای بوق ماشین ها توی سرم بود و فکر رفتن. در طول خیابان قدم‌میزدم و دستم را تکان میدادم اما هیچ ماشینی نگه نمیداشت شاید فهمیده بودند یک دعوای خانوادگی مسخره است که نمی خواستند درگیرش شوند.

 

دنبالم دویده بود و من فرار کرده بودم از مرد خواب هایم.

همانی که هر چند سال یکبار به خوابم می آمد و مننمیدانستم کیست٫ همان که کنارش حس آرامش آشنایی داشتم ٫ همان که چهره اش را میدیدم و نمیدیدم٫ همان که همیشه سر بزنگاه غیبش میزد و من میماندم و یک عالمه سوال و یک  بهت و حسرت بزرگ!