و زندگی مثل پلی لیستی است که گاهی راک پلی میکند و گاهی جاز
گاهی سنتی ، گاهی پاپ
سرنوشتِ تکرار ها
Repeat
Repeat
Repeat
stop
shut up.
و زندگی مثل پلی لیستی است که گاهی راک پلی میکند و گاهی جاز
گاهی سنتی ، گاهی پاپ
سرنوشتِ تکرار ها
Repeat
Repeat
Repeat
stop
shut up.
یکی بود یکی نبود.
یکی هم بود که بین حرف هایش مرتب میگفت: "ای خدا"
و امان از آن الف آخر که می کشیدش...
و امان از همه ی الف ها که کشیده می شوند...
و امان از همه ی لهجه ها و گویش ها...
و امان از همه ی آنهایی که بین این الف ها ، چیزی را جا گذاشتند!
خواب می دیدم
یک گربه کنار فنس لم داده و چهار پنج تا بچه گربه کنارش کز کرده بودند ٫ وقتی چشمش به من افتاد انگار لبخندی روی لبش نشست و رفت! بچه هایش را گذاشت به امان خدا،انگار با نگاه به من میگفت پیش تو بمانند تا برگردم لبخندی زد و سرش را گرداند و رفت! اینجای خواب را خوب حس کردم ، انگار تصاویر برای تفهیم در خواب کافی نبود٫ حس کردم ، اعتماد را از نگاهش.
نسشتم و دستم را از سوراخ های فنس به بچه گربه ها رساندم ٫ از سردی بدن و موهای تنشان مور مور شدم. ناخداگاه گفتم چقدر سردین شماها!؟
ازجایم بلند شدم٫ سگش زل زد توی چشم هایم ٫دمش را به علامت آشنایی تکان میداد٫ یک هو روی دو پا بلند شد و دو دستش را گذاشت روی سینه ام ٫کم مانده بود لیسم بزند. توی دلم فکر کردم به اینکه چقدر این حیوانات به حضورم عادت کرده اند که با چند روز نیامدن دلشان برایم تنگ شده.
چند روز نیامده بودم!؟
عددی توی ذهنم نقش بست که ماهیت فیزیکی نداشت اما توی ذهنم فهمیدم چند روز بود نیامده بودم. داشتم به این فکر میکردم که قبل از اینکه من را ببیند بروم، قهر بودم. از آن قهرهای الکی که بیا و نازم را بکش، از آن مدل های با دست پس زدن با پا پیش کشیدن.
اینجای خواب یادم رفته.فقط وقتی بهش فکر میکنم یک حس آشنا میپیچد توی قلبم.
عجیب است ولی خواب است و توی خواب هر چیز پیش می آید دیگر!
خودم را دیدم که با او از سنگفرشهای خانه باغ قدم زنان به سمت در ورودی می رفتیم. انگار موقع فرار کردن مچم را گرفته بود. دو طرفمان باغ بود و راه باریک ال شکل که با سنگهای برجسته سنگفرش شده بود از جلوی ساختمان تا در ورودی ادامه داشت. دوطرف سنگفرش فنس کشیده شده بودند که فضای باغ را از ساختمان جدا میکرد و مرز بین سنگفرش و باغ پر بود از گل های رنگ وا رنگ و گاها رونده که از سوراخ های فنس به آن سمت سرک می کشیدند. قبل از اینکه از پیچ ال شکل بگذرم و از دید رسش دور شوم پیدایم کرده بود. یک دستش را با یک حرکت آرام انداخت دور شانه ام.من هم در ادامه به همان نرمی با دست چپم که در حصارش شانه هایش نبود دستش را از روی شانه ام انداختم پایین. اما دوباره حلقه شد دور شانه هایم.
اینبار توجهی نکردم.
با اشاره سر دست چم را نشان داد و گفت حلقه ات کو؟
دستم را آوردم بالا وبه جای خالی حلقه نگاه کردم. گفتم همان روز بهت پسش داده بودم.
جدی شد اخم دوید توی صورتش٫ صورتی که توی خواب می دیدمش اما هیچ وقت هیچ چیز ازش یادم نمی ماند٫ انگار اصلا صورتی در کار نبود٫ اما می دیدمش. این هم یکی دیگر از خاصیت خواب هایم بود.
نمیدانم چه شد اما خودمرا دیدم که بی تفاوت به سمت در ورودی می روم و او که با صدای تغریبا بلندی داد میزد ماشین رو نبره با خودش.
سویچ را از جیبم در آوردم و به دست کسی دادم که یادم نمی آید کی بود،
دو نفر در این باغ مشغول به کار بودند.
یک باغبان و یک مرد از تبعه افغان با پشت خمیده که همیشه لباس مشکی میپوشید٫ پشتش قوز داشت اما تیز و بز بود.
حرف نمیزد و همیشه ی خدا یک چیزهایی توی دستش بود که از این طرف به آن طرف در حال جابجا کردنشان بود. نقش یک سیاهی لشکر را داشت در خوابهایم.
فکر میکنم سوئیچ ها را همانطور که به سمت بزرگراه چسبیده به باغ میرفتیم تحویل او دادم. بدون اینکه لحظه ای بایستم یا تردید کنم.
خواستم از عرض خیابان رد شوم و آن سمت جلوی اولین ماشین را بگیرم و هرچه زودتر دور شوم اما ماشین ها بوق زنان از کنارم رد میشدند و مانع ام میشدند.
دو سه باری با بوق های ممتدد ماشین هام چند قدم به عقب برگشتم اما بالاخره از عرض خیابان رد شدم. با صدای بوق ماشینها دنبالم دویده بو.یک چیزهایی میگفت که یادم نیست. انگار اصلا صدایش را نمی شنبدم و فقط صدای بوق ماشین ها توی سرم بود و فکر رفتن. در طول خیابان قدممیزدم و دستم را تکان میدادم اما هیچ ماشینی نگه نمیداشت شاید فهمیده بودند یک دعوای خانوادگی مسخره است که نمی خواستند درگیرش شوند.
دنبالم دویده بود و من فرار کرده بودم از مرد خواب هایم.
همانی که هر چند سال یکبار به خوابم می آمد و مننمیدانستم کیست٫ همان که کنارش حس آرامش آشنایی داشتم ٫ همان که چهره اش را میدیدم و نمیدیدم٫ همان که همیشه سر بزنگاه غیبش میزد و من میماندم و یک عالمه سوال و یک بهت و حسرت بزرگ!
موهام از کلیپس کوچیکی که با بدبختی زده بودم پشت سرم تا از دستای کوچیک آریو دور بمونه ، ریخته بود بیرون. اومدم مرتبشون کنم که یه تار سفید افتاد رو میز. ولی یهو غیب شد. حتی خیال پردازیم در مورد اینکه بزارمش لای دفترچه ای که روزمرگی آریو رو توش مینویسم و بعدها نشونش بدم تموم نشده بود!
شروع خواندنی ها با #کتاب_مرگ_فروشان_از_آلفرد_هیچکاک
شامل چند داستان کوتاه بنام های: توقفی در کینزیست ، مردی در تعقیب من ، دو جانباز ، حمله عقاب سفید
خب سالهاست که کتاب خوبی نخوندم و این کتاب هم با توجه به نویسنده اش راضی کننده نبود.
نمیدونم از آخرین باری که اومدم و از دغدغه ها و هر چیزی که فکرم رو درگیر میکرده نوشتم چقدر میگذره. اما میدونستم یک روز برمیگردم. هرچند فکر میکردم روزی که برگردم چیزهای بیشتری برای نوشتن خواهم داشت چون بیشتر دیدم و بیشتر خوندم و بیشتر تجربه کردم. اما روزهایی که گذشت کمتر دیدم و کمتر خوندم و بیشتر تجربه کردم. ماهیت زندگیم دگرگون شده و همینطور نقشِ من. حالا نقش یک مادر رو دارم ک نوزادِ نُه ماهش کنارش خوابیده و با چشمای مادرانه دارم به ظرافتای صورت کوچکش نگاه میکنم. این روزهایی که گذشت به شدت از خواندن فاصله گرفته بودم و مدتهاس ذهنم درگیر سریالها و فیلم های محبوبم نشده. انگشتام تشنه نوشتن شده بود اما نیرویی اون ها رو به قلم وصل نکرده. به حال گذشته ها گذشته و من اومدم بنویسم چون فکر میکنم با نوشتن انسان بهتری خواهم بود که برازنده تر به انسانیت معنا میده. هرچند انسانست سالهاست واژه ای گنگ در گوشه و کنار ذهن ما آدمها شده. من اومدم تا انسانیت رو که سالهای کودکی و نوجوانی در خودم پررنگتر میدیم یک بار دیگه پیدا کنم و فکر میکنم باید با نوشتن آغاز کنکم چون اولین قدم پیدا کردن خودِ من است.